داستان در مورد سربازيست كه بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه بر گشت

قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسيسكو با پدر و مادرش تماس گرفت: بابا و مامان دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم كه مي خوام بيارمش به خونه

پدر و مادر در جوابش گفتند: حتما ، خيلي دوست داريم ببينيمش

پسر ادامه داد:چيزي هست كه شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يك پا و يك دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره كه بره و مي خوام بياد و با ما زندگي كنه